تا نباشى به دانش ارزانى
دادِ خود از زمانه نستانى
نیست اندر جهان ز من بشنو
هیچ دردى چو درد نادانى
تا مگر یار انبیا گردی
زین جهالت مگر جدا گردی
گر از جهل یک فعلِ خوب آمدى
مرو را ستاینده، بستایدى
با دو عالم عشق را بی گانگی
اندر او هفتاد و دو دیوانگی
با بدان کم نشین که درمانى
خو پذیرست نفس انسانى
نشنود از دوست ابله پند را
از جهالت بگسلد پیوند را
سخنگوى هر گفتنى را بگفت
همه گفتِ دانا ز نادان نهفت
تا ز مستی جهالت به خمار افتادیم
به کدورت گذرد شنبه و آدینه ما
بفکن از پشت خویش جهل و بدانک
جهل ماری است سخت زشت و ثقیل
خبرت هست که مرغان سحر می گویند
آخر ای خفته سر از خواب جهالت بردار
علم نور است و جهل تاریکی
علم راهت برد به باریکی
جهل خواب است و علم بیداری
زان نهانی و زین پدیداری
کفر دان در طریقت جهل دان در حقیقت
جز تماشای رویت پیشه و کار دیگر
عجز نبود از قدر ورگر بود
جاهلی از عاجزی بدتر بود
ز جهل توبه و سوگند می تند غافل
چه حیله دارد مقهور در کف قهار
اگر جاهل با تو نشیند تو را زخم زند.
جاهل اربا تو نماید همدلی
عاقبت زخمت زند از جاهلی
دوستی جاهل شیرین سخن
کم شنو کان هست چون سم کهن
گرگ اگر با تو نماید روبهی
هین مکن باور که ناید زو بهی
چرا از جهل بر ما می دوانی
نه گردون را چنین ما می دوانیم
حکیمان زمانه راست گفتند
که جاهل گردد اندر عشق غافل
نگار خویش را گفتم نگارا
نیم من در فنون عشق جاهل
پنبه در گوش کند کوبنده
که من از جهل نمی افشارم
کرد فضل عشق انسان را فضول
زین فزونجویی ظلوم است و جهول
جاهل است و اندر ین مشکل، شکار
میکشد خرگوش شیری در کنار
کی کنار اندر کشیده شیر را
گر بدانستی و دیدی شیر را